درخت مزاحم
- این هم اتاق شما. اگر چیزی لازم داشتین خبرم کنین.
- اهمم، معذرت میخوام، اما فکر کنم اشتباهی شده. آخه …
- متوجهم، متوجهم، ولی همین یه اتاق رو در حال حاضر بیشتر نداریم.
با گفتن این جمله مسئول استخدام به سرعت خارج شد و در را پشت سر خود بست. مرد کیف خود را به زمین گذاشت و به درختی که از پنجره وارد اتاقش شده بود نگاهی انداخت.
روزهای اول از درخت تنفر داشت و دائما به مسئولان گله میکرد؛ فضا را کم کرده بود، بو میداد و کلافه کننده بود. با این حال گذر زمان و عادت به تدریج درخت را تبدیل به جزئی لاینفک از زندگی روزمره مرد کرد؛ به حدی که کم کم تلاش مرد برای رساندن نور آفتاب به برگ های درخت و رسیدگی به لانه ای که در چند سانتی پنجره مامن جفتی گنجشک شده بود، به مراتب بیشتر و خالصانه تر از رسیدگی به امور خسته کننده و روانکاه اداری او شده بود. درخت به زندگی اش معنا داده بود.
کم کم با درخت شروع به درد و دل کرد، با هم به موسیقی گوش میدادند و بگو و بخند میکردند. در پاییز برگ برگهای خشکش رو از روی زمین جمع میکرد، در زمستان بدنش عورش رو هرس میکرد. در تلافی اش درخت هم تو بهار چند تا گل به مرد هدیه میداد …
رسیدن به اینجای داستان برام خیلی سخته، خیلی! باور کن دوست داشتم این مرد رو با دختر زیبایی که در همسایگیشون زندگی میکنه آشنا کنم، دختری که یواشکی از پنجره اتاقش خل بازی های مرد و درخت رو نگاه میکنه و بدون اینکه خودش بفهمه به مرد علاقمند میشه. اما خب، این داستان ما نیست، نه اینکه نخوام، نمیتونم!
به جاش مجبورم مسئول استخدام رو بندازم وسط ماجرا که یه روز صبح در حالی که مرد داره میره به سمت دفترش جلوش سبز میشه و میگه “هی، یه خبر خوب برات دارم”