نامه‌ها

نامه اول

ایلیای عزیزتر از جانم سلام

چگونه سخن گفتن از برای تو را شروع کنم؟ چه کلماتی شایستگی لمس شدن از سوی چشمان تو را دارند؟ سخت است ایلیا، سخت. دستانم خجل از واژگانند و واژگان بی پروا خواستار جاری شدن بر صفحه و راهی شدن به سوی توئند. تلاش و کشمکشی است جانانه بین سر و دست و قلم و کاغذ و دل و جان و قلبم … آه قلبم! قلبی که در فراق و دوری از تو صرفا به التماس عقل علیلم با بی میلی میتپد.

با این حال هستی و یادآوری بودنت تسکینی است بر درد بی پایان وجودم. صرف آگاهی بر بودنت آرامشی است … آرامشی است … آرامش است!

اگر از اشک ها که یار غار مردمک چشمم شده اند بگذریم، حالم کم و بیش بد نیست. اتاقم کوچک ولی دوست داشتنی است، غذایم کم نمک ولی دلچسب است و از همه مهمتر دانش اموزانم سرشار از جنب و جوش و زندگی‌اند. در تلاشم که از درسم لذت ببرند.
عشق را نمیتوان در دل نگه داشت، میخواهی همگان آگاه باشند و چون تو معشوق را ببینند؛ و تو بهتر از همه از عشق و علاقه من به شعر آگاهی. تمام تلاش من در متبلور کردن این علاقه در شاگردانم است. تاکنون کم و بیش نیز موفق بوده‌ام. بین خودمان باشد، حتی زمزمه‌هایی به گوشم رسیده که چندی از آنان روحی تازه در انجمنی که ما موسس آن بودیم دمیده‌اند؛ میدانی که، شاعران مرده.

با این حال تقابل هست، عناد هست، مقاومت هست. اما من چون همیشه به سخن دلم گوش میدهم و آن میکنم که دلم گواه بر صحت آن میدهد. گوشهایم در حسرت شنیدن نواختن تو و چشمانم در بی‌تابی دیدن تو به سر میبرند، باشد که حسرت به آخر رسد و بی تابی پایان یابد. به امید دیدارت در لندن

دوستدار، شیفته، تحسین گر، دلداده و بی طاقت تو
کاپیتان

نامه دوم

کریستوفر عزیز

میدانی که نوشتن و ابراز کردن آنچه که در جایی فراتر از سرم میگذرد تا چه حد برایم سخت و چالش برانگیز است، با این حال چاره ای جز نوشتن برایت ندیدم. نمیدانم، اما چیزی در وجودم زبانه میکشد که درک آن فراتر از منطق و استدلال را میطلبد. چیزی که نه از معادله ای پیروی میکند، نه الگویی تکراری از خود نشان میدهد. گاهی هست و گاهی نیست. گاهی برایم کوچکترین اهمیتی ندارد و گاهی من را چون کودکی به گریه و زاری وا میدارد. این چیست کریستوفر؟ این چیست که هرچه کردم دیدمش، ولی نفهمیدمش؟

به خاطر داری چطور در سر کلاس مثلثات، چطور رمز مساله مرد گلف باز را حل کردیم؟ این روزها سوالات و مسائلی به مراتب دشوارتر از آن را حل کرده ام، هر روز سوالی پیچیده‌تر روبروی خود قرار میدهم و حل میکنم، اما چرا از حل هیچکدام همچون آنکه در کنار تو جوابش را یافتم خوشحال نشدم؟ کریستوفر عزیز، سرمنشا این خوشی چه بود؟ مساله بود یا حضور تو و در کنار تو بودن؟ کریستوفر، چه بر سر من آمده؟ با من چه که کردی ؟

تابستان رو به پایان است و من بی صبرانه منتظر روزی هستم که مجددا تو را ببینم، گوشه ای بنشینیم و از سوالاتم، و از تو بگویم.

دوست و دوستدار تو
آلن تورینگ

نامه سوم

سیسیلای عزیزم

هرشب لحظه‌ای که تو را ترک کردم با خود مرور میکنم، لبخندی که بر لب داشتی، قطره اشکی که در گوشه چشمت جاری بود و لباس قرمزی که بر تن داشتی. از من سوال میکردی که چرا باید بروم، چرا باید ترکت کنم. شاکی بودی از اینکه چرا در سکوت صرفا نگاهت میکردم و چرا جوابی برایت نداشتم. جوابت را ندادم و نگاهت کردم، چون زبانم بند آمده بود، جوابت را ندادم چون چشمانم مشغول ورانداز کردن تک تک خطوط چهره ات بود. جوابت را بعدا هم میتوانستم بدهم، اما لذت دیدنت شاید دیگر هرگز نصیبم نمیشد. و اکنون جوابی برایت دارم، جوابی برای آنکه چرا رفتم. حقیقت این است که رفتم به خاطر لبخندت، رفتم به خاطر قطرات اشکت و به خاطر لباس قرمزت.

نتوانستی ببینی که تصور بودنت در لباس قرمز و لبخند بر لبت چنان برایم باارزش بود که حاضر بودم برایش جانم را فدا کنم، کاری که فردا انجام خواهم داد.

در اینجا همه دم از ملت و کشور و وطن پرستی میزنند، همه میگویند برای آیندگان چنین میکنیم، اما من از دل همه آگاهم. گوش خود را تیز کرده ام و شنیده‌ام، چشمانم را ریز کرده ام و دیده‌ام، هرکس برای عشقی میجنگد. کسی برای مادرش، دیگری برای فرزندش، و من برای تو.

فردا به امید خدا و به پشتوانه برادرانم به سوی سواحل نورماندی حرکت میکنیم. تا پیش از این گفته بودند مواضع نازی‌ها در این قسمت ضعیفتر از سایر دروازه های ورودی به اروپاست، اما امروز شایعاتی بر خلاف آنچه شنیده بودیم پخش شد. در هر حال شاید این نامه آخرین نامه‌ی من به تو باشد.

به یادم باش که به یادت هستم.


پی نوشت: مدت ها بود ایده همچین چیزی رو داشتم. رو کاغذ بهتر میتونست بشه.