چند تا؟
- بهم بگو چندتا دوستم داری ؟
پسر به چشمان زیبای دختر خیره شد، چشمانی که معنای زندگی خود را در آنها یافته بود. عشق دختر تمام چیزی بود که پسر در زندگی طالب آن بود؛ و اکنون زمان به دست آوردنش بود.
نفسی عمیق کشید، لحظهای فکر کرد و گفت : چهارتا.
در پاسخ به جوابش لبخندی دلنشین از دختر تحویل گرفت. برای دقیقهای به چشمان هم خیره شدند. سپس پسر به آرامی آستین دست راست پیراهن خود را بالا زد و آن را روی میز قرار داد.
دختر بلند شد و بالای سر او قرار گرفت. لبخند از صورتش محو شده بود و شهوت جای آن را گرفته بود. قدری تامل، و ناگهان در کسری از ثانیه و با ضربهای، بهای چهارگانه عشق خود را از دست راست پسر چید.