جوجه
جوجه به آرامی به سمت لبه آشیانه حرکت کرد. به خوبی رشد کرده بود و بالهایش آماده پرواز بود. اما بیشتر از جسمش، این روحش بود که برای پرواز بال میزد. اشتیاق شنا در میان ابرها و سایه افکندن به زمین زیر پایش، اشتیاق شروع حکمرانی بر قلمرویی که هماکنون از آن والدینش بود.
نگاهی به مادرش که پشت سرش بود انداخت. لبخند گرمی تحویل گرفت. نفسی عمیق کشید، تمام انرژی خود را در پاهایش جمع کرد و پرید.
صدای تق ضعیفی توجه روباهی که از آن اطراف رد میشد را به خود جلب کرد.