آنسوی کوهستان
این که چه چیزی باعث شده مرد سال ها پیش کوله بارش را ببندد و به دنبال تنهاترین فرد عالم بگردد سوالی بود که هیچکس از آن اطلاع نداشت. با این حال همه از مسیر دشوار رسیدن به “آن” مطلع بودند: در انتهای دورترین دشت و در بالای بلندترین کوه.
اراده مرد اما راسخ بود. پس از گذر سالیان و تحمل سختی های بسیار سرانجام پشتکار و ایمانش او را به مقصد رسانده بود، چند گام تا فتح قله بیشتر فاصله نداشت.
قدم پشت قدم، نفس کشیدن های پی در پی. زیر چشم قله را میدید. ناگهان زمانی که یک گام بیشتر تا فتح قله فاصله نداشت، زمین کشیده شد و وسعت قله به فراخی تمام عالم شد. مرد لحظه ای ایستاد. از سویی به سویی چشم میدوانید و به دنبال تنهاترینش بود. اما جز رقص چمن ها در باد نمیدید و جز صدای جریان آب چیزی نمیشنید. ناامید از یافتن یگانه اش، رد جریان آب را گرفت تا به چشمه ای رسید. برای نوشیدن جرعه ای آب خم شد، اما قبل از آنکه به آب برسد مشاهده تلالو چهره خودش در سطح زلال آب باعث توقفش شد. دقیقتر نگاه کرد. تمام سالیان درازی که طی کرده بود از جلوی چشمش عبور کرد. و ناگهان دریافت؛ دریافت که به راستی این خودش است که …
- مرد! تو اینجا چیکار میکنی؟
مرد از خیال پرید. به دنبال رد صدا گشت. گذر سال ها گرد پیری بر چهره همسایه اش افکنده بود. دقیقتر به اطراف نگاه کرد: دوستان، آشنایان، رهگذران؛ همه اینجا بودند.
و به این ترتیب داستان در جایی که شروع شده بود به پایان رسید.