از زمانی که به خاطر دارم نفس کشیدن با بینی برای من ناممکن بود، امری که بعد از سالها دیگر آن را به عنوان حقیقتی پذیرفته بودم. همیشه با دیدن فیلمهایی که در آنها عدهای به گروگان گرفته میشدند و دهان این گروگانهای بسته میشد، با خودم میگفتم اگر من بدبخت در چنین شرایطی گیر کنم که به محض بسته شدن دهانم خفه خواهم شد! و دائم به این فکر میکردم که چطور آقا یا خانم دزد را قانع کنم که در ازای قول مبنی بر سکوت محض از سمت من از خیر بستن دهانم بگذرد.
زمانی که که شروع به زندگی برای خودت میکنی، بعد از مدتی نسبت به وسایلی که در خانه داری هوشیار میشوی و به تدریج آگاهانه انتخاب میکنی که به چه چیز نیاز داری، کدام وسیله را میتوانی کنار بگذاری و چه وسایلی ضروری هستند. علاوه بر این، بعضا مواردی در هر خانه وجود دارد که تا پیش از این ممکن است به اهمیت بالای آنها در بالا بردن کیفیت زندگی دقت نکرده باشی.
در این پست راجع به اتفاقاتی که پس از اتمام دانشگاه تا روزی که به یگان خدمتی رسیدم نوشتهام. محتویات این نوشته لزوما همگی دقیق و یا حتی واقعی نیست. علاوه بر این توضیحات داده شده مکفی است، به این معنا که جزئیاتی بیش از آنچه گفته شده در کار نیست.
به عنوان یک سرباز در ستاد فرماندهی انتظامی یک شهرستان به جز دستشویی جایی رو گیر نمیاری که بتونی توش تنها باشی، و این دقیقا جاییه که من هستم، داخل دستشویی نشستهام و به کف زمین خیره شدهام.
تقریبا دو ماه از انتشار آخرین قسمت از رادیو دال میگذره. تو این مدت نبودم و فعالیتی نداشتم. دلیلش هم اعزام به سربازی و گذروندن دوران آموزشی بود، و خب در طول این مدت کلا تمام دسترسیها به دنیای بیرون قطع میشه. در این پست سعی کردهام یه چکیده از تجربیات شخصی و چند و چونِ دو ماه زندگی در این شرایط خاص رو مکتوب کنم.
دو ماه پیش بالاخره رفتم سربازی، میگم بالاخره چون سالها درگیرش بودم.