بینیاز از آب و غذا شده بود. برای تنفس دیگر نیازمند هوا نبود، چرا که دیگر نفسی نمیکشید. پس از اصلاحات سایبرنتیکی بر روی بدنش به یک ابر انسان مبدل شده بود. میتوانست سختترین فشارها و غیرقابل تحملترین شرایط را تحمل کند. بدین ترتیب بود که قدم در کشف دنیاهای ناشناخته گذاشت. عمیقترین درهها، تاریکترین جنگلها، سردترین قلهها، گرمترین صحراها و مخوفترین غارها.
و در دل یکی از همین غارها بود که برای لحظهای پایش لغزید و به درون مردابی فرو رفت.
این هم اتاق شما. اگر چیزی لازم داشتین خبرم کنین. اهمم، معذرت میخوام، اما فکر کنم اشتباهی شده. آخه … متوجهم، متوجهم، ولی همین یه اتاق رو در حال حاضر بیشتر نداریم. با گفتن این جمله مسئول استخدام به سرعت خارج شد و در را پشت سر خود بست. مرد کیف خود را به زمین گذاشت و به درختی که از پنجره وارد اتاقش شده بود نگاهی انداخت.
این که چه چیزی باعث شده مرد سال ها پیش کوله بارش را ببندد و به دنبال تنهاترین فرد عالم بگردد سوالی بود که هیچکس از آن اطلاع نداشت. با این حال همه از مسیر دشوار رسیدن به “آن” مطلع بودند: در انتهای دورترین دشت و در بالای بلندترین کوه.
اراده مرد اما راسخ بود. پس از گذر سالیان و تحمل سختی های بسیار سرانجام پشتکار و ایمانش او را به مقصد رسانده بود، چند گام تا فتح قله بیشتر فاصله نداشت.
سفینه به آرامی بر روی تایتان، یکی از بزرگترین قمرهای مشتری فرود آمد؛ دریایی عظیم که سطح آن با متان پوشیده شده بود. پس از اتمام ذخایر انرژی در کره زمین، منابع موجود بر روی این قمر قرار بود راهحلی باشد برای دمیدن جانی دوباره بر پیکر نیمهجان زندگی صنعتی در زمین.
پس از فرود موفقیتآمیز، فضانورد از داخل فضاپیما، به آهستگی و با احتیاط بیرون آمد. نفس عمیقی کشید (!
نامه اول ایلیای عزیزتر از جانم سلام
چگونه سخن گفتن از برای تو را شروع کنم؟ چه کلماتی شایستگی لمس شدن از سوی چشمان تو را دارند؟ سخت است ایلیا، سخت. دستانم خجل از واژگانند و واژگان بی پروا خواستار جاری شدن بر صفحه و راهی شدن به سوی توئند. تلاش و کشمکشی است جانانه بین سر و دست و قلم و کاغذ و دل و جان و قلبم … آه قلبم!
جوجه به آرامی به سمت لبه آشیانه حرکت کرد. به خوبی رشد کرده بود و بالهایش آماده پرواز بود. اما بیشتر از جسمش، این روحش بود که برای پرواز بال میزد. اشتیاق شنا در میان ابرها و سایه افکندن به زمین زیر پایش، اشتیاق شروع حکمرانی بر قلمرویی که هماکنون از آن والدینش بود.
نگاهی به مادرش که پشت سرش بود انداخت. لبخند گرمی تحویل گرفت. نفسی عمیق کشید، تمام انرژی خود را در پاهایش جمع کرد و پرید.
بهم بگو چندتا دوستم داری ؟ پسر به چشمان زیبای دختر خیره شد، چشمانی که معنای زندگی خود را در آنها یافته بود. عشق دختر تمام چیزی بود که پسر در زندگی طالب آن بود؛ و اکنون زمان به دست آوردنش بود.
نفسی عمیق کشید، لحظهای فکر کرد و گفت : چهارتا.
در پاسخ به جوابش لبخندی دلنشین از دختر تحویل گرفت. برای دقیقهای به چشمان هم خیره شدند.