برنامه‌ریزی برای بی‌کاری

برنامه‌ریزی برای بی‌کاری

مدت‌هاست که من حوصله‌ام سر نرفته. اساسا همواره کاری برای انجام دادن هست. این «کار» میتونه دیدن یک فیلم باشه، خوندن یک مقاله، و یا گوش دادن به قسمت جدید پادکست مورد علاقه‌ام. اگر هم روزی خودم بتونم برنامه‌ام رو خالی کنم، پیامی دریافت می‌کنم که دوستان دور هم جمع شده‌اند و من رو هم دعوت کرده‌اند.
حتی در نبود هیچکدام از این موارد، سیاه‌چاله‌ای به نام اینستاگرام و توئیتر وجود داره که میتونه برای از الان تا ابد محتوا برات تهیه کنه.

خوشبختانه من چندان غرق در شبکه‌های اجتماعی نیستم، ولی باز هم به عنوان یک شهروند اینترنت بلدم کجا و چطور محتوایی که مورد علاقه‌ام باشه رو پیدا کنم.
این دسترسی دائمی به دانش و محتوا باعث شده به محض اینکه برای لحظه‌ای سرم خلوت میشه، به سرعت خوراک راحت‌الحلقومی از گوشه‌ای برای خودم پیدا کنم و سر خودم رو باهاش گرم کنم.
نکته‌ای که از اینگونه مصرف محتوا متوجه شده‌ام اینه که کارهای ممتدی که دستاوردهای سریع و کوتاه ندارند، از برنامه‌های روزانه‌ام خارج شده‌اند و جای خودشون رو داده‌اند که مطالب زود مصرفی که در ظرف چند دقیقه نتیجه‌ای مشخص دارند.

البته با در نظر گرفتن اینکه مطالبی که من دنبال می‌کنم معمولا یا مربوط به کارمه یا علاقمندی‌هام، شاید در وهله‌ی اول این کار استفاده‌ای خوب و مناسب از تمام وقت‌هایی باشه که در غیر اینصورت به بطالت تلف خواهند شد. حداقل این نگاهی بود که من داشتم. اما در این روزها که شرایط نسبتا پایداری در زندگی دارم و با خیالی راحت می‌تونم روزمرگی‌هام رو رصد کنم، نسبت به تبعات اینگونه گذران کردن روزها هوشیارتر شده‌ام.

دلم برای سر رفتن حوصله‌ام تنگ شده. برای سکوت و سکون ذهنی، در زمان و مکانی که نه کاری برای انجام دادن هست نه جایی برای رفتن. هنگامه‌ای که مجبوری گوشه‌ای بنشینی و با فکر و خیال و رصد کردن در و دیوار عقربه‌های ساعت رو به جلو هل بدی.

اما چرا دلم برای این حالت تنگ شده و برای چی خلاء چنین تجربه‌ای رو یکی از ایرادات اساسی نحوه‌ی گذران روزهام میدونم؟

اولین چیزی که به ذهنم میرسه تجربه حس آرامش است. بمباران کردن فکر و ذهن با جریانی لاینقطع از اخبار و مقالات و تحولات و ویدئوهای رنگارنگ، پس از مدتی چرخ‌دهنده‌های مغز رو به استهلاک میندازه. حداقل این تجربه‌ای است که من داشته‌ام. در پس هر لحظه سکوت، مغز از پستوی مطالبی که خوندی و دیدی زباله‌ای بیرون میکشه، توی صورتت پرت میکنه و فریاد می‌زنه بیا حالا راجع به این موضوع فکر نشخوار کنیم؛ با این قبیل دغدغه‌سازی‌ها مشکل دارم، چون فکر کردن به بیشتر مطالبی که دور و برم هست تفاوتی نه در زندگی من و نه در زندگی بقیه به وجود نمیاره.

اما مساله دوم که توجه من رو به موضوع «ارزشمندی وقت به بطالت گذراندن» جذب کرد، آگاه شدن از به خشکی رفتن سرچشمه‌ی ایده‌ها و چالش‌های بی‌خاصیت و بی‌اهمیتی بود که روزگاری با جدیت تمام پیگیر آنها میشدم. کتاب‌هایی که صبح شروع می‌کرد و شب با چشمانی ورم کرده کنار می‌گذاشتم، مساله‌ای که تمام یک روز رو پاش می‌نشستم تا حلش کنم…

سر رفتن حوصله و وقت به بطالت گذراندن یک پروسه‌ی دو مرحله‌ای رو در من کلید میزد: مرحله‌ای اول نظاره، گذار و خروج بود. درست مثل اینکه سوار ماشینی بشم که باهاش از شهر «اتفاقات و اخبار جاری» خارج بشم. برای خروج از شهر اول از شلوغ‌ترین گذرگاه‌ها و طولانی‌ترین چراغ قرمزها عبور میکنم. در این بخش از شهر همه چی سرسام آوره. در کنار هر خیابون نوازنده و رقاص و رفیقی هست که میگه «کجا میری با این سرعت؟ پیاده شو دور هم باشیم.»

پس از نظاره و گذار، چنانچه بتونم از این حجم عظیم اتفاقاتی که توجه من رو تذرع می‌کنند عبور کنم، نوبت به خروج میرسه. جاده بازتر میشه، حجم اتفاقات کمتر میشه، فضا خلوت‌تر میشه، تجربه عینی‌تر و ملموس‌تر میشه و حواس بر احساسات و تاملات غالب می‌شوند. اگر «ترس از جاماندگی و از دست دادن» در وجود ما نهادینه نشده باشه، در این مرحله باید بشه تجربه‌ای نزدیک به آرامش داشت و آگاه‌تر نسبت به محیط اطراف بود.

این خروج فاز آخر از مرحله‌ی اول است. خروج شاید طولانی‌ترین قسمت داستان بطالت باشد، مسیری که به لطف سیگنال‌های دائمی دریافتی از محیط خارج معمولا پس از طی کردن مسیری نه چندان طولانی یک خروجی پیدا می‌کنم و ازش بیرون می‌زنم. اما اگر در این جاده ادامه بدم و ادامه بدم سرانجام به جایی میرسم که میشه آغاز مرحله‌ی دوم: ابداع، اکتشاف و رویارویی.

اگر بخوام با همون مثال ماشین و جاده ادامه بدم، مرحله‌ی دوم میشه سرمقصدی که در پی خروج بهش خواهی رسید. هرچی بیشتر در این جاده پیش بری، جایی که بهش خواهی رسید هم عجیب‌تر از جایی خواهد بود که از اونجا شروع کردی.

نهایت مسیر بطالت من رو میرسونه به نقطه‌ای که شروعی است بر خلاقانه و متعهدانه فکر کردن. در این مرحله‌است که ایده‌های احمقانه و جذاب به ذهنم میرسه، و با در نظر گرفتن اینکه میدونم اون بیرون مخدری نیست که بخواد ذهن من رو به خودش مشغول کنه، می‌تونم رها از هر فکر دیگه‌ای بشینم پای عملی کردن این ایده‌ای که طی کردن مسیر بی‌حوصلگی من رو به اون رسونده.
علاوه بر این، فرار از بی‌حوصلگی میتونه راه رو هموار کنه برای اینکه برم سراغ کارهایی که تا الان سعی می‌کردم پشت گوش بندازم و ازشون فرار کنم. الان دیگه فراری در کار نیست و هر نقمت، نعمتی است برای برطرف کردن بی‌حوصلگی.

برای من که از ساختن و پرداختن لذت میبرم، بهترین راه برای تطمیع ناخودآگاهم به همراهی، رسیدن به این نقطه است. و من دلم برای این ساختن‌ها و کوشش‌های بیهوده تنگ شده.

اخیرا تجربه‌ای از این بی‌حوصلگی‌ها رو داشتم. گوشه‌ای نشسته بودم و متوجه شدم اتاق کمی سرده. با خودم فکر کردم اگر الان سرده، حتما شب که من خوابم سردتر هم میشه. بعد فکر کردم که خب شب که من خوابم از کجا می‌تونم بفهمم اتاق واقعا سرده؟ دو سه روز بعد و من یه ترمومتر دارم که وصل شده به رزپبری‌پای و دمای اتاق رو بیست و چهار ساعته مانیتور میکنه.

نمودار درجه حرارت و میزان رطوبت

همه‌ی اینها رو گفتم که برسم به آنچه که در عنوان این پست بهش اشاره کردم: برای مدتی میخوام روشم رو عوض کنم و برنامه‌ریزی برای کارهایی که باید انجام بدم رو کنار بگذارم. دیگه اینکه این روز باید روی این پروژه کار کنم و یا در فلان ساعات اون کتاب رو بخونم ندارم. عوضش برای خوشگذرانی‌ها برنامه خواهم داشت… البته خوشگذرانی واژه‌ی دقیقی نیست. فعالیت‌های منفعلانه توصیف دقیق‌تری است برای کارهایی که در این دسته قرار می‌گیرد. بیرون رفتن با دوستان، دیدن فیلم، و یا چک کردن اخبار. بقیه ساعت‌ها؟ هیچی. متعهد به انجام هیچ کاری نیستم. تا زمانی که به دنبال فرار از بطالت و بی‌حوصلگی با مصرف محتوای غیرانتخابی نباشم، مجازم هر کاری دلم می‌خواد انجام بدم.

پیشنهاد می‌کنم تو هم یک روز این رو امتحان کن: اینترنت رو خاموش کن، گوشی رو بگذار کنار، هدفونت رو داخل کمد قرار بده و برو برای پیاده‌روی. برو داخل آشپزخانه و یه سیب بردار بخور. بی‌هدف به دور و برت نگاه کن. بگذار چند ساعتی حوصله‌ات سر برو و آخر روز بهم بگو ببینم تجربه‌ات از یک روز بطالت چه بوده.