تقلای تنفسی
از زمانی که به خاطر دارم نفس کشیدن با بینی برای من ناممکن بود، امری که بعد از سالها دیگر آن را به عنوان حقیقتی پذیرفته بودم. همیشه با دیدن فیلمهایی که در آنها عدهای به گروگان گرفته میشدند و دهان این گروگانهای بسته میشد، با خودم میگفتم اگر من بدبخت در چنین شرایطی گیر کنم که به محض بسته شدن دهانم خفه خواهم شد! و دائم به این فکر میکردم که چطور آقا یا خانم دزد را قانع کنم که در ازای قول مبنی بر سکوت محض از سمت من از خیر بستن دهانم بگذرد.
این حقیقت پا برجا بود تا همین چند روز پیش.
الان که مشغول نوشتن این پست هستم، ساعت شش و ده دقیقه صبح است. صبحانهام که شامل چای همراه با نان تست شده و خامه و عسل باشد را خوردهام و هم اینک پشت میز کارم در حال نوشتن این مطلب هستم… کاری که پیش از این تقریبا برایم غیرممکن بود!
بیدار شدن اول صبح و با انرژی مشغول به کاری شدن اتفاق عجیب و غریبی نیست، با این حال همین امر به ظاهر طبیعی سالهای سال انجامش برای من عملا ناممکن بود.
اتفاق بزرگی که منجر به این خلوت صبحگاهی شده، اراده و شجاعتی بود که باعث شد دل به دریا بزنم و خودم را به دست جراح بسپرم و بینی را عمل کنم. ایراداتی که در صدد رفع آن بودم: عفونت سینونی، پولیپ و شکستی بینی. این سه عامل دست در دست هم داده بود تا برای بیست سال نفس کشیدن از راه بینی برای من عملا غیرممکن باشد.
عدم توانایی در تنفس از طریق بینی شاید در در نگاه اول امر نه چندان مرگباری به نظر برسد، اما به عنوان یک قربانی این ناهنجاری باید بگویم که چیزی کم از مرگ تدریجی ندارد: خشکی گلو، پوسیدگی دندان، صدای تو دماغی، دفرمه شدن فک، دشواری در جویدن غذا، مشکلات گوش و از همه مهمتر معضلات خواب.
با در نظر گرفتن اینکه در طول شب اکسیژن کافی به بدن نمیرسید، هر روز صبح با خستگی مفرط از خواب بیدار میشدم. پس از بیدار شدن هم، کندن از رختخواب مکافاتی بود. تنها به لطف گوشی و چک کردن اخبار و مطالعه بود که مغزم را هوشیار میکردم و خواب از سر میپراندم.
با این حال این کسلی و بیحالی چیزی نبود که پس از بیرون آمدن از رختخواب دست از سرم بردارد: خمیازههای متوالی، خوابآلودگی در طول روز، نیاز دائمی به خواب ظهر و ناتوانی در تمرکز، همه و همه سایر تبعات این بدخوابی بودند.
پرداختن به عمق اینکه تا چه حد این عوامل در بهرهوری کاری و فکری من تاثیرات منفی داشتهاند بسیار دشوار است. از همه بدتر آنکه چقدر در طول این سالها من خودم را سرزنش کردم و سرزنش شدم برای چیزی که خارج از ارادهی من بود: چرا صبحها زود بیدار نمیشوی؟ چرا ایقدر بیحالی؟ دوباره برای. ظهر میخواهی بخوابی؟ مگر شب نه ساعت نخوابیدی؟
الان با گذشت چیزی در حدود ده روز از عمل بینی و باز شدن این راه تنفسی، حس تولد مجدد و بیدار شدن از رویایی چند ساله را دارم. دیروز در گفتگو با یکی از دوستانم در دراماتیکترین حالت ممکن تا اینجا پیش رفتم که از این عمل با نام تحولی کاپتان آمریکایی نام ببرم.
این مسیر برای من چند درس داشت:
اول اینکه هیچگاه برای سلامتی ذرهای کمکاری و اهمال نکن. خوشبختانه در دورانی زندگی میکنیم که با زحمتی بسیار اندک بخش عمدهای از مشکلات فیزیکی قابل درمان است. اجازه بده مشکلاتی و چالشهایی که داری حداقل از جنس ذهنی باشند.
فرایند عادی شدن و عادت کردن بسیار قدرتمندتر از چیزی که تصور میکنی. به خار در چشم و سنگ در کفش پا هم پس از مدتی عادت میکنیم. نگاه کن و ببین به چه درد و زجری عادت کردهای و سعی کن آن را برطرف کنی.
درد خود را بیان کن مرد! ظاهرا دماغ من در دوران مدرسه شکسته بود، موضوعی که حتی پدر و مادرم از آن بی خبر بودند. هرچند خاطرهی مشخصی از این حادثه ندارم (حدسهایی میزنم)، اما به سادگی میدانم چرا آنها این اتفاق بیخبر بودند: به من یاد داده شده بود که «چیزی نیست و درست میشود و حالا گندهاش نکن»! نخیر! سلامتی با سلام صلوات و آب نمک درست نمیشود. اگر مشکلی مداوم بود و یا ضربهای سنگین، حتما به آن رسیدگی کن.
در نهایت هم قبل از شروع به سرزنش کردن از اینکه چرا ماشین روشن نمیشود یا چرا نمیتواند یک سربالایی را درست طی کند، چک کن و ببین در باک بنزین هست و لاستیکهای پر باد هستند یا خیر.
صبح زیبایی است. هنوز هوا تاریک است. نوشتن این مطلب تقریبا به پایان رسیده و منتظر طلوع خورشید هستم.