دوران آموزشی خدمت سربازی

دوران آموزشی خدمت سربازی

تقریبا دو ماه از انتشار آخرین قسمت از رادیو دال میگذره. تو این مدت نبودم و فعالیتی نداشتم. دلیلش هم اعزام به سربازی و گذروندن دوران آموزشی بود، و خب در طول این مدت کلا تمام دسترسی‌ها به دنیای بیرون قطع میشه. در این پست سعی کرده‌ام یه چکیده از تجربیات شخصی و چند و چونِ دو ماه زندگی در این شرایط خاص رو مکتوب کنم.

دو ماه پیش بالاخره رفتم سربازی، میگم بالاخره چون سال‌ها درگیرش بودم. درسته، چند ماه قبل بود که دفترچه رو ارسال کردم، ولی میشه گفت قضیه سربازی برای من از چند سال پیش شروع شد؛ زمانی که لیسانس رو گرفتم. درسم رو خونده بودم، تو همون شرکتی که کارآموزی رو انجام داده بودم استخدام شده بودم و برای اولین بار طمع زندگی بزرگسالانه رو داشتم میچشیدم. از دانشی که شونزده سال رو هم تلنبار کرده بودم برای اولین بار داشتم استفاده می‌کنم و کاری مفید انجام میدادم. درستش این بود که همون زمان برای سربازی اقدام کنم، ولی وقتی میبینی ناگهان چقدر کارهای زیادی وجود داره که می‌تونی انجام بدی باعث میشه حریص بشی و بگی «بذار این یکی رو هم امتحان کنم، بعدش میرم»

این شد که یک سال موندم و کنکور ارشد دادم و خوندم و دفاع کردم و از معافیت یک ساله بعدش استفاده کردم و … چهار، پنج سال گذشت و میرسیم به چند ماه قبل. البته در طول این مدت به فکر سربازی بودم و هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم. تو این سال‌ها هر کاری می‌کردم و هرجایی می‌رفتم همیشه سربازی گوشه ذهنم بود و بهم تلنگر میزد که «هی! منتظرتم … نمیای؟»

خلاصه که همه اینها گذشت و دو ماه پیش سربازی رو شروع کردم. اولین قدم در سربازی گذروندن دوران آموزشیه. موضوعی که من در اینجا به صورت مختصر می‌خوام راجع بهش صحبت کنم. هدفم طبق معمول فقط انتقال تجربیات و برداشت‌های شخصی خودم از گذروندون این دوره است.


اول بذار یه کلیتی بگم از اینکه وقتی میگیم آموزشی از چی داریم حرف می‌زنیم: تو این دوره یه تعداد زیادی جوون رو جمع می‌کنن دور هم میذارن داخل یه گروهان، گروهان رو تقسیم میکنن به گروه‌های چند نفره و بهشون میگن برای دو ماه شما باید با هم زندگی کنید. برنامه روزانه هم از سه بخش کلی تشکل شده: کلاس‌های درس، برنامه‌های عمومی و نظافت و نگهداری.

کلاس‌های درس که مشخصه، میری میشینی برات حرف میزنن. برنامه‌های عمومی صبحگاه و شرکت در مراسم نماز و این جور چیزاست. نظافت و نگهداری هم اینطوریه که محدوده پادگان به قسمت‌ها مختلف تقسیم میشه و هر گروه مسئولیت یه قسمت رو برای تمیزکاری و آبیاری و چنین کارهایی بر عهده میگیره. برنامه‌ها برای ما از ساعت چهار و نیم صبح شروع می‌شدن و تا ساعت نه و نیم شب که خاموشی بود ادامه داشتن.

خیلی‌های میگن سخت‌ترین قسمت اولشه، بعضی‌ها میگن تا وسطاشه و شاید یکی بگه آخرهاش. به نظر من همش سخت بود.

اولاش سخته چون نمیدونی باید چیکار کنی و به خیلی چیزا عادت نداری. وسطاش سخته چون هیچ چیز جدیدی وجود نداره و تکرار پشت تکراره. آخراش هم سخته چون همش به صبر کردن میگذره. با این حال مثل خیلی سختی‌‌های دیگه چیزی نیست که آدم رو بکشه، فقط باید یاد بگیری چطوری یه کار کنی بگذره.

اول از همه اینکه وقتی میری همچین جایی ناگهان چیزهایی رو از دست میدی که تا قبل از این نبودنشون رو حتی تصور هم نمیکردی. مثلا رنگ‌ها! من بعد از یه مدت دلم برای رنگ‌ها تنگ شده بود. تو هیچ‌ها زرد یا نارنجی یا بنفش پیدا نمیکنی. موسیقی که هیچی، حتی ملودی هم دیگه به گوشت نمیخوره … البته به جز ضرباهنگ طبل. لباس‌ها همه یکسان و مثل هم دیگه‌است و تازه اینجاست که می‌فهمی پوشش چقدر در نشون دادن شخصیت فرد و ابراز کردن خودت موثره. تو این دوران دیگه از تنهایی خبری نیست. من قبلا خوابگاه و هم‌اتاقی داشتن رو تجربه کرده‌ام، ولی باز اونجا هم میشد یه گوشه دنجی گیر آورد یکی دو ساعتی تنها بود، ولی اینجا به جز در داخل دستشویی همیشه چند نفر دیگه پیشت هستن.

خوابِ صبح یکی دیگه از اون چیزهایی است که از دست میدی. البته منظورم این نیست که لنگ ظهر پاشی‌ها، منظورم اینه که وقتی بیدار بشی که صبح شده باشه و آسمون روشن باشه. به قول یکی از دوستان این چند وقت ما شب میخوابیدیم و شب پا میشدیم. از اونجایی که غذاها از راه دور آورده می‌شن دیگه از غذای داغ هم خبری نیست، حالا وای به اینکه کم هم باشه. تو این مدت ما میوه نخوردیم، مگر اینکه یکی میرفت شهر و میخرید. سر همین موضوع فیبر بدن کم میشد و برای خیلی‌ها مشکل پیش میومد.

ولی از همه این‌ها سخت‌تر، به خصوص در روزهای اول که به روند کار آشنا نبودیم این بود که همیشه وقت کم میاوردیم. از این ور میدوییدیم اونور و باز هم یا کار درست انجام نمیشد، یا دیر انجام میشد. برای همین هیچ وقتی برای اینکه یه جا بشینی و استراحت کنی نبود؛ وقت برای اینکه با خیال راحت کاری نکنی. حالا این‌هایی که گفتم مواردی بود که الان به ذهنم میرسید و بیشتر از همه برام ملموس بود. در کنار این‌ها خیلی چیزهای دیگه هم بود. اینجاست که آدم میفهمه یک انسانِ عادی با یه زندگی عادی چقدر چیز برای از دست دادن داره.


همونطور که گفتم این دوران دوران سختیه، اینه که شروع میکنی چنگ زدن به چیزهای مختلف برای اینکه بتونی راحت‌تر این دوره رو بگذرونی. اینجا دیگه از گوشی و تلفن و لپ‌تاپ خبری نیست. دیگه فرندز رو نداری که وقتی حال نداشتی بری چند قسمتش رو ببینی، رفیق و کافه و قهوه‌خونه و پارکی هم نیست. تو هستی و چند تا غریبه و یه سری نظامی که سرت داد میزنن این کار رو بکن، اون کار رو بکن. اینه که به تدریج میگردی ببینی چطور با هیچیِ هیچی میتونی خودت رو سرگرم کنی و آرامش پیدا کنی.

تو چنین وضعیتی شک نکن که اولین و بهترین کاری که میشه کرد پیدا کردن یه تعداد دوست و رفیقه.

برای من یکی بزرگترین دلخوشی و اصلی‌ترین دلیل برای تحمل کردن شرایط دوستای خوبی بود که پیدا کردم. دوستانی که در طول این دو ماه تقریبا تمام این مدت رو در کنار هم گذروندیم. صبح همدیگه رو بیدار می‌کردیم و شب‌ها به هم شب به خیر می‌گفتیم. تو خیلی از جاها به هم کمک میکردیم و خلاصه هرجوری بود با شوخی و خنده سختی‌ها رو از سر می‌گذروندیم. بدون وجود چنین دوستانی کار برای یکی مثل من واقعا سخت می‌شد، کاری هم ندارم که میگن خوشحالی و شعف و رضایت واقعی رو باید در درون خودم جستجو کنم، من اینطوری رو بیشتر دوست دارم. البته خب منم شانس آوردم؛ شاید اگر یه نفر اینور اونورتر قرار می‌گرفتم میفتادم تو یه گروه دیگه و با آدم‌های دیگه‌ای هم‌سفره میشدم.

بعد از این میرسیم به چیزهای ساده‌تر، چیزهایی که بتونی ازشون با رفقات صحبت کنی و خودت رو باهاشون سرگرم نگه داری. وقتی هیچ چیز نداشته باشی که خودت رو باهاش سرگرم کنی کم‌کم چیزهایی پیدا می‌کنی که قبلا نمیدیدی.

تو این مدت من برای اولین بار روزی سه چهار بار یه پیاده‌روی نسبتا طولانی در آسمان شب داشتم، جایی که میشد کلی ستاره دید. از قضا یکی از دوستان ما هم عکاس نجومی بود (موضوعی که بحث راجع بهش باعث شد اولین جرقه‌های دوستی زده بشه) و کلی اطلاعات جالب داشت که در اختیارم بذاره. برای خودم هم باور نکردنی بود که چقدر این ستاره‌ها و آسمون بهم انگیزه و انرژی میداد. گشتن دنبال ماهواره‌ها یکی از اصلی‌ترین تفریحات ما تو این دوران بود. تو این مدت ما تونستیم ایستگاه بین‌المللی فضایی رو ببینیم، بارش شهابی رو کامل دنبال می‌کردیم، بالا اومدن صورت فلکی شکارچی رو هر شب رصد می‌کردیم و فهمیدیم شیشه عینک من خوب نیست، چون اصلا رنگ قرمز مریخ رو نمی‌تونستم درست تشخیص بدم.

یکی از خاطره انگیزترین شب‌ها در این مدت هم شبی بود که ساعت یکِ شب چند نفری بیدار شدیم و نشستیم مشاهده خسوف کامل ماه. بذار اینطوری بگم که همچین جایی مهم میشه که چقدر میتونی بدون اینکه چیزی داشته باشی برای خودت سوال به وجود بیاری و کنجکاو بشی. چقدر می‌تونی حواس خودت رو پرت کنی و خودت رو با هیچی مشغول نگه داری و در کنارش از گذر زمان لذت ببری.

قدم بعد اینه که حالا با یه کم امکانات بیشتر از هیچی چطور می‌تونی خودت رو سرگرم کنی و خب چه چیزی کمتر از یه تعداد کاغذ. بدون شک یکی از بزرگترین موهبت‌ها برای گذران زندگی اینه که بتونی کتاب بخونی و ازش لذت ببری.

به واسطه کارم و رشته‌ام تو این چند سال کمتر فرصت پیدا می‌کنم بشینم کتاب داستانی بخونم. قبل‌تر گفتم که روزهای اول که تازه کاری وقت کم میاری. این موضوع دقیقا در روزهای بعد برعکس میشه. چند و چون کار میاد دستت، کم کم وقت اضافه میاری و بیکار میشی؛ و منظور از بیکار شدن بیکار شدن واقعی است. ابدا هیچ کاری نیست که انجام بدی. غذا خوردی، حموم تعطیله، کفشات رو واکس زدی، نظافت رو انجام دادی و الان یک ماهه با دوستات داری حرف میزنی و هیچ خبر و موضوع تازه‌ای برای بحث وجود نداره. هیچ چیز و هیچ کاری نیست.

چنین مواقعی تا حدودی خطرناکه، چون یه تعداد آدم دیگه هم در چنین شرایطی هستند و حاضرند برای فرار از بی‌حوصلگی به هرکاری دست بزنن که من ترجیح میدم درگیر چنین کارهایی نشم. به جاش کاری میکردم این بود که ناگهان از وسط بیابون، از بین کلی آدم با لباس‌های یه شکل و یه رنگ میپریدم وسط سرزمین پاندورا، میرفتم تو میدون جنگ ، میشستم پای صحبت‌های یکی دیگه از زندگی و سختی‌هاش و نظاره‌گر صحنه یک یا دو نمایشنامه میشدم. اینجاست که آدم میبینه واقعا برای اینکه بتونی از زندگی لذت ببری کافیه بتونی از کتاب خوندن لذت ببری. مهم نیست کجایی و با کیا هستی، از دروازه کتاب هرجا و با هرکسی می‌تونی باشی. بدون شک برای زمانی که خودت هستی و خودت و کاری نداری، بهترین کار غرق شدن تو یه داستانه. با این حال کتاب‌ها هم یه مشکل دارند و اینکه خیلی یک طرفه پیش میرن. تو چندان عرصه‌ای برای گفتن از خودت نداری. هرچی هم که باشی بعضی اوقات دوست داری، لازم داری یکی از تو بشنوه و یکی رو به تو حرف بزنه. در هر حال بعضی وقت‌ها هست که دلت میگیره.

وقتی وارد پادگان می‌شی تمامی ارتباطات با بیرون قطع میشه. هرچی و هرکی هست همینه که اینجاست. تنها راه برای تماس با خارج سه چهار تا تلفن کارتی است که برای چند صد نفر به صورت اشتراکی در نظر گرفته شده. در چنین شرایطی نگاه می‌کنی ببینی به کیا می‌تونی زنگ بزنی، اصلا نگاه می‌کنی ببینی شماره کیا رو حفظی که بهشون زنگ بزنی.

خلاصه اینکه مهم نیست با رفیق رفقا چقدر صمیمی هستی، چند بار با یکی رفتی بیرون یا چطور بدون چشمداشت به فلانی پول قرض دادی و کمکش کردی، در نهایت تنها افرادی که داری، تنها کسایی که می‌دونی چه چهار و نیم صبح، چه یک و نیم شب بهشون زنگ بزنی تماست رو جواب میدن و از شنیدن صدات خوشحال میشن خانواده‌ات هستن. خانواده از اون چیزاست که وقتی ازش دوری و یا وقتی که واقعا تنهایی قدرش رو می‌دونی، اما به محض اینکه دوباره واردش میشی فراموش می‌کنی چقدر چیز بزرگ و باارزشیه. بیا، الان منو نگاه کن! یک روز نشده برگشته‌ام، دوباره همون اخلاق بیخود و قدرنشناسانه خودم رو در پیش گرفته‌ام. اینطوری نباشید.


در هر حال ما به اینها چنگ زدیم و دو ماهمون گذشت. سخت بود، ولی گذشت. سوال این میشه که آیا چیزی هم یاد میگیری؟

حکایت کلاس‌ها که حکایت همون مدرسه خودمونه. شاید کل مطالب مفیدی که تو کلاس‌ها یاد میگیری رو بشه توی یه هفته جمعش کرد. چالش اصلی اینجا اینه که سر کلاس خوابت نبره، یا اگر هم خوابت برد یه جور و یه جایی بخوابی که دیده نشی: زیر تخت، کف زمین یا پشت دیوار. اما جدای از مواردی که در کلاس‌های تدریس میشه چند تا چیز دیگه هم یاد میگیری. اولیش اینه که آقا بدو! لفتش نده. من اگه اول صبح که بیدار باش میزدن نمیدوییدم برم دستشویی گیر میکردم تو یه صف بیست سی نفری. اگه نظافت رو سریع انجام نمی‌دادیم موقع به خط شدن و آمار گرفتن غیبت می‌خوردیم. برای مایی که کلا شعارمون «ریلکس باش» بود اینکه «بدو وگرنه جا میمونی» تمرین خوبی بود.

در کنار این صبر هم واقعا موضوعی بود که تو این مدت حسابی خوب تمرین کردیم. من از اینکه یه جا بیکار وایستم متنفر بودم. بدم میاد، یعنی بدم میومد. اما تو این مدت که به ما نگهبانی می‌خورد باید میرفتی یه جا یه گوشه دور افتاده، دو ساعت وسط شب جلو یه در وایمستادی، همین. دو ساعت باید همینطوری کنار اون در قدم میزدی. بعد از دو ساعت برمیگشتی به گروهان، کارهات رو می‌کردی، بعد از چهار ساعت دوباره میرفتی دو ساعت دیگه نگهبانی میدادی. اول‌هاش سخت بود، ولی این تمرین برای «آیدِل» بودن به نظرم تمرین جالبی بود. یاد میگیری چطور چند ساعت بدون اینکه کاری انجام بدی خودت رو تحمل کنی.

یاد میگیری هروقت لازمه از خواب بلند شی، یعنی اینکه میتونی بلند شی. اینطوری نیست که «الان واقعا خوابم میاد، نمی‌تونم». چرا، میتونی. میفهمی اگر کم بخوابی و زود پاشی نمیمیری. هرچند اینم بگم که بهره‌وری مغزیت به شدت کاسته میشه که خب تو این دوران این خیلی مساله مهمی نبود.

در کنار همه اینها به این باور می‌رسی که می‌گذره؛ این لحظه، این زمانی که الان خیلی سخت و دشواره در نهایت میگذره و تموم میشه. در چنین جایی زمان چنان کند و آهسته سپری میشه که بعضی اوقات ممکنه فکر کنی فردایی که بیست و چهار ساعت دیگه است ابدیتی است دست‌نیافتنی، ولی بیست و چهار ساعت بعد میبینی که دیروز هم گذشت و رفت!

این‌ها نکات مثبت بود، در کنارش یه سری چیزهای ناخوشایند هم یاد می‌گیری. یه سری که چه عرض کنم، لیست اونا خیلی بالا بلندتر از این لیست نکات مثبت خواهد بود، ولی چون نمیخوام گله کردن باشه ازشون میگذرم. فقط اینکه حواست باید به خودت باشه چون کسی حواسش به تو نیست. اتفاقی برات بیفته یا اگر سختی بکشی کسی نیست که دل بسوزونه. به واسطه شرایط یه کم خودخواهی زیاد میشه که ممکنه همین موضوع باعث دلخوری بشه. به دل نگیر. به نظرم یکی از سخت‌ترین قسمت‌ها در این دوران همین سر و کله زدن با صد و خورده‌ای آدم دیگه است که در چنین شرایطی ممکنه هر کار عجیب غریبی ازشون سر بزنه.


در نهایت هم بذارید بپردازیم به این سوال که آیا سربازی و آموزشی آدم رو مرد میکنه؟

می‌دونم، الان زوده بخوام جوابش رو بدم، من تازه دو ماه آموزشی رو از سر گذروندم. ولی از اونجایی که میگن این دوره سخت‌ترین قسمتشه بذارید یه نظری داده باشم: با اون چیزهایی که من دیدم احساس نکردم روز آخر افراد تغییر واقعا محسوسی نسبت به روز اولشون کرده باشند. به قول شاعر
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است / پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است (مقصود تو این بحث فعلی است و نه اینکه به صورت کلی آدم‌ها اصلاح ناپذیر باشند).

اصلی‌ترین دستاوردی که این دوران داره اینه که میفهمی میتونی سختی بکشی، میدونی یه بار زیر فشار بودی و نشکستی. به نظرم تفاوت هست بین اون کسی که دو ماه در چنین شرایطی زندگی کرده و کسی که این تجربه رو نداشته. ولی اینکه ارزشش رو داره یا نه …