بوجک

بوجک

نمیخوام اغراق کنم و بگم شبیه مرگ یکی از نزدیکانته، ولی تموم شدن یه سریال که سال‌ها باهاش زمان گذروندی مثل این میمونه بفهمی کسی رو مدت‌ها از دور میشناختی دیگه نیست. مثل مرگ رابین ویلیامز؛ هیچ وقت ندیده بودیش، ولی بازم از اینکه فهمیدی دیگه نیست ناراحت شدی.

تقریبا سه سال پیش بود که سریال بوجک رو شروع کردم. در یه دوره‌ای بعد از اتمام کارهای ملال‌آوری که باید انجام میدادم به خودم یه قسمتش رو جایزه میدادم.

سریال عجیبی بود، خنده‌دار بود، ولی جوری که بعدش از خندیدن شرمنده میشدی، یا میگفتی این دیگه چی بود که بهش خندیدم! در یه بخش‌هایی بی سر و ته بود، ولی بازم مشتاقانه دنبالش میکردی. اما اصلی‌ترین خاصیت این سریال این بود واقعی بود؛ چیزی که میخواستی رو بهت نمیداد. میخواستی بدونی که آدم‌ها عوض میشن، اونی که بد بوده میتونه یه روزی تبدیل به آدم خوبه بشه، میتونی اشتباهات گذشته رو تکرار نکنی و بشی اونی باید باشی، ولی نه.

تنها چیزی که نسیبت میشد این بود که میفهمیدی این جنگی نیست که یک روز بتونی در اون پیروز بشی. هر روز و هر روز باید بجنگی برای حفظ چیزی که هستی، چیزی که میخوای باشی، و حتی اگر یک روز دست از مبارزه برداری به خودت میای و میبینی همه چیزهایی که مدت‌ها براشون تلاش کردی رو به خاطر یک لحظه غفلت از دست دادی.

دلم برای گپ زدن‌های بوجک و دایان روی بالا پشت بوم تنگ میشه، همینطور بی‌خیال بودن تاد در قبال مسائل بی‌اهمیت و توجه به حد و حصرش به موضوعات بی‌اهمیت (موضوعاتی مثل تموم شدن یک سریال کارتونی). از همه مهمتر اینکه شاید بوجک رو در یکی از پرتلاطم‌ترین دوران زندگیم دیدم… و این سریال برام هربار یادآور شروع این مسیر بود.

بوجک برای من تجربه‌ی بی‌نظیری بود و در نهایت مثل هر چیزی دیگه‌ای باید به پایان میرسید. خوشحالم در دوره‌ای هستیم که چنین آثاری خلق میشه، خوشحالم اینقدر خوش شانس بودم که این داستان در مسیرم قرار گرفت و

It was Nice While It Lasted.